ورود به انجمن
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
اطلاعات اضاقي پست ها
پيام ما: اولين نيستيم ولي بهترين خواهيم بود.
تعداد بازديد 2655
نويسنده پيام
818 آفلاين
ارسال‌ها : 1089
عضويت: 13 /4 /1392
محل زندگي: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://813658.blogfa.com/
شيخ مفيد و صاحب (فصل المهمّه) فرموده اند كه اولاد حضرت على بن الحسين عليه السلام از ذكور و اناث پانزده نفر بودند:
امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السلام مكنّى به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام بوده، و عبداللّه و حسن و حسين مادرشا امّ ولد بوده، و زيد و عمر از ام ولد ديـگـر، و حـسين اصغر و عبدالرحمن و سليمان از امّ ولد ديگر، و على (و اين كوچكترين اولاد حضرت على بن الحسين عليه السلام بوده،) و خديجه و مادر اين دو تن امّ ولد بوده، و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده، و فاطمه و عليه و امّ كلثوم مادرشان امّ ولد بوده.
مـؤ لف گـويـد: كـه (عـليـه) هـمـان مـخـدّره اسـت كـه عـلمـا رجـال او را در كـتـب رجـال ذكـر كـرده انـد و گـفـته اند كتابى جمع فرموده كه زراره از او نـقـل مـى كـنـد. و خـديـجـه زوجـه محمد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام بوده. اكنون شروع كنيم به تفصيل احوال اولاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام.

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:46
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 1 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذِكـْرِ ابـُومـُحـَمَّد عـبـداللّه البـاهـر ابـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه عـبـداللّه بـن عـلى مـتـولى صـدقـات حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام بـود و مـردى فـاضـل و فـقـيـه بـود و روايـت كـرده از پـدران بـزرگـواران خـود از حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اخـبـار بـسـيـارى و مـردم آثـار بـسـيـار از او نقل كرده اند، و از روايات منقوله از او اين خبر است، كه پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سـلم فـرمـود: بـه درسـتـى كه بخيل و تمام بخيل كسى است كه من مذكور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صَلَى اللّه عَلَيه وَ آله.(1)
و نـيـز روايـت كـرده از پدرش از جدش اميرالمؤ منين عليه السلام كه آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدى او مـى بـريـد پـس اگر دوباره دزدى مى كرد پاى چپش را مى بريد و اگر مرتبه سوم دزدى مى كرد مخلّد در زندان مى نمود.(2)
مـؤ لف گـويـد: كـه عـبـداللّه مـذكـور را عـبـداللّه البـاهـر گـويـنـد بـه واسـطـه حـسن و جـمـال و درخـشـنـدگى رخسار او، نقل شده كه هيچ مجلسى ننشستى مگر آنكه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشيدى؛ و جماعتى مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام محمدباقر عليه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است عباس بن محمد بن عبداللّه بن على بن الحسين عليه السلام كه هارون الرشيد او را بكشت و سـبـبـش آن شـد كـه وقـتـى بـر هـارون وارد شـد و مـابـيـن او و هـارون كـلمـاتـى رد و بـدل شـد و در پايان كلام هارون الرشيد با وى گفت: يابن الفاعله، عباس گفت: فاعله يـعـنـى زانيه مادر تو است كه در اصل كنيزكى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمـد كـرده انـد، هارون از اين سخن در غضب شد او را نزديك خويش طلبيد و گرز آهن بر وى زد و او را به قتل رسانيد.
و نـيـز از احـفـاد او اسـت عـبـداللّه بـن احـمـد الدّخ بـن مـحـمـد بـن اسماعيل بن محمد بن عبداللّه الباهر كه صاحب (عُمْدَةُ الطّالب) گفته كه او در ايام مـسـتـعـيـن خـروج كـرد و او را بـگـرفـتـنـد و بـه سـرّمـن راى حـمـل نـمودند و در جمله عيالش دخترش ‍ زينب بود و مدتى در آنجا زيست نمودند عبداللّه در آنـجـا بـمـرد و عـيـالش بـه حـضـرت امـام حـسـن عـسـگـرى عـليـه السـلام اتـصـال يـافـتـنـد آن حـضـرت ايـشـان را در جـناح رحمت جاى داد و دست مبارك بر سر زينب بماليد و انگشتر خود به او بخشيد و آن انگشتر از نقره بود.
زينب از آن حلقه بساخت و در گوش كرد و چون زينب وفات كرد آن حلقه در گوش ‍ داشت و صـد سـال عـمر يافته بود و مويش سياه بود.(3) و برادرش حمزة بن احمد الدّخ مـعـروف است به (قمى) بدان سبب كه از ناحيه طبرستان به قم آمد، پس از كـشـتن حسن بن زيد برادرش با حسين بن احمد كوكبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر مـحمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى گفتند. چون حمزه به قم ساكن شد و وطن ساخت وجه معاش اكتساب كرد و ببود تا وفات كرد و در مقبره بابلان كه حضرت معصومه عـليـهـمـا السـلام در آن مـدفـون اسـت مدفون گرديد، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پـدر، رئيـس و پـيـشـوا گـشـت و چـنـد صـنـعـت بـه قـم پـديـد كـرد و پـل وادى واشـجـان بـبـسـت، ربـاطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نيز در مقبره بابلان مدفون است.
و پـسـرش ابـوالقـاسـم عـلى جـوانى كامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و امـلاكـى چند به غير از آنكه از پدر به ميراث به او رسيده بود به دست آورد و پيشوا و مـقدم سادات شد، و نقابت علويه به قم بعد از عمّش على بن حمزه نقيب به او مفوّض گشت، و از جـاريـه تـركـيـّه در سـنـه سـيـصـد و چـهـل و سـه ابـوالفـضـل مـحـمـد را آوردنـد و در شـوال سـنـه سـيـصـد و چـهـل و شـش بـه قـم برگرديد و هميشه مقدم و پيشوا بود تا وفات يافت، و وفاتش در روز جـمـعـه سلخ شعبان سنه سيصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش دفـن كـردنـد و جـدش مـحـمـد بـن اسماعيل آن كسى است كه رجاء ابن ابى الضّحاك در سنه دويست او را با حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام به نزد ماءمون برد.
و بـالجمله؛ معلوم گشت كه اولاد و اعقاب حمزة القمّى نقباء و اشراف مى باشند، و نيز از جـمـله ايـشـان اسـت ابـوالحـسـن عـلى الزّكـى نـقـيـب رى، و او پـسـر ابوالفضل محمد شريف است كه اينك به او اشاره مى رود:

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 2 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر امامزاده جليل سلطان محمد شريف كه قبرش در قم است
بـدان كـه ايـن بـزرگـوار سـيـدى اسـت جـليـل القـدر و رفـيـع المـنـزلة و فاضل مكنّى به ابوالفضل، ابن سيد جليل ابوالقاسم على نقيب قم، ابن ابى جعفر محمد بـن حـمـزة القـمـّى ابـن احـمـد بـن مـحـمد بن اسماعيل بن محمد بن عباللّه الباهرين امام زين العـابـدين عليه السلام و اين سيد شريف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان مـحـمـد شـريـف كـه بـه نـام او مشهور گشته كه پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نيز در قبرستان بابلان كه حضرت معصومه عليهما السلام در آن مدفون است به خاك رفته اند.
و ايـن سيد جليل را اعقاب است كه جمله اى از ايشان نقباء و ملوك رى بودند، از آن جمله سيد اجـل عـزّالدّيـن ابـوالقـاسـم يـحـيـى بـن شـرف الديـن ابـوالفـضـل مـحـمـد بـن ابـوالقـاسـم عـلى بـن عـزّالاسـلام و المـسـلمـين محمد بن السيد الا جـل نـقيب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذى الحسبين على الزّكىّ ابن السلطان محمد شـريـف مـذكـور اسـت كـه نـقـيـب رى و قـم و جـاى ديـگـر بـود. و او را خـوارزمـشـاه بـه قـتـل رسـانـيـد و اولاد او بـه جـانـب بـغـداد مـنـتـقـل شـدنـد، و ايـن سـيـد شـريـف بـسـيـار جـليـل الشـاءن و بـزرگ مـرتـبـه بـوده. و كـافـى اسـت در ايـن بـاب آنـكـه عـالم جـليـل و مـحـدث نـبيل و فقيه نبيه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شيخ منتجب الدّين كه شيخ اصـحـاب و يـگـانـه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده، (كـتـاب فـهـرسـت) خـود را بـا (كتاب الاربعين عن الاربعين من الا ربعين فى فـضـائل امـيـرالمؤ منين عليه السلام) به جهت آن جناب تصنيف كرده و در (فهرست) در باب ياء فرموده: سيد اجل مرتضى عزّالدّين يحيى بن محمد بن على بن المطهّر ابـوالقـاسـم نـقـيـب طـالبـيـيـن اسـت و در عـراق عـالم فاضل كبير است، رحاى تشيع براى او دور مى زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمينَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ بـَقـائِهِ روايـت مـى كـنـد احاديث را از والد سعيدش شرف الدّين محمد و از مشايخ قَدَّسَ اللّهُ اَرْواحـَهـُمْ؛(4) و در اول (فـهرست)، مدح بسيار از آن جناب نموده از جـمـله فـرمـوده در حق او سلطان عترت طاهره رئيس رؤ ساى شيعه صدر علماء عراق قدوة الا كـابـر حـجـّة اللّه عـلى الخـلق ذى الشـّرفـين كريم الطّرفين سيد امراء السّادات شرفا و غـربـا مـلك السـّادة و مـنـبـع السـّعـادة و كـهـف الا مـة و سـراج المـلّة و عـضـو مـن اعـضـاء الرّسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و جـزء مـن اجـزاء الوصـى و البتول الى غير ذلك.(5)
و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به (كوكبى) است و از وى عـقـب بـه جـاى مـانـد از جـمله ايشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد كوكبى است. و او نقيب الفـقـهاء بغداد در روزگار معزالدّوله بويهى بود، و از جمله ايشان ابوعبداللّه جعفر بن احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ايشان الشريف النسابة ابوالقاسم حسين بن جعفر الا حـول بـن الحـسـيـن بـن جعفر مذكور است كه معروف بوده به (ابن خدّاع) و خداع زنـى بـود كـه جـدّش حسين را تربيت كرده بود، و اين سيد در مصر جاى داشت و (كتاب المعقّبين) تصنيف او است و او را عقب بود.

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 3 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكـر عـمـرالا شـراف بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـود كـه عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام فـاضـل و جـليـل و متولى صدقات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و صدقات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.
روايـت كـرده داود بـن القـاسـم از حـسـيـن بـن يـزيد كه گفت: ديدم عمويم عمر بن على بن الحـسـيـن عـليـه السلام را كه شرط مى كرد بر آنكه بيع مى كرد صدقات على را (يعنى كـسـانـى كـه مـيـوه هـاى بـساتين و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خريدند) كه شكافى گـذارد در حـائط و ديـوار آن كـه اگـر كـسـى بـخـواهـد داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـكـنـد كـسـى را كـه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن.(6)
مـؤ لف گـويـد: كه عمر بن على مذكور ملقب به (اشرف) است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبة به عمر اطرف پسر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام، چه آنكه اين عمر از آن جـهـت كـه فرزند حضرت زهراء عليهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن يـك بـاشـد و آن يـك را عـمـر اطرف گفتند از آنكه فضيلت و جلالت او از يك سوى به تنهايى است كه طرف پدرى نسبت به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نيست، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در (رجـال كـبـيـر) است كه عمر بن على بن الحسين عليه السلام مدنى و از تابعين است. روايـت مى كند از ابوامامة سهل بن حنيف، وفات كرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى، انتهى.
و بـدان كـه عـمـر اشـرف، ام سـلمه دختر امام حسن عليه السلام را تزويج نموده و در كتب انـسـاب است كه عمر اشرف از يك مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امـام جـعـفـر صادق عليه السلام حديث روايت مى كند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على قـاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن، و بدان نيز كه عمر اشرف جد امى علم الهدى سيد مـرتـضـى و بـرادرش سـيـد رضـى اسـت، و سـيـد مـرتـضـى در اول كـتـاب (رسـائل نـاصـريـات) نـسـب شـريـف خـود را بـيـان فـرمـوده و فضايل اجداد امى خود را ذكر نموده تا آنكه فرموده:
و امـا عـمـر بـن عـلى مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّيـادة جـليـل القـدر و المـنزلة بوده در دولت بنى امية و بنى عباس جميعا و دارى علم بود و از او حـديـث روايـت شـده و روايـت كـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر كه به حضرت ابوجعفر عليه السلام عرض كردم كه كدام يك از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت؟ فرمود: امـا عـبـداللّه پـس دست من است كه با آن حمله مى كنم، و اين عبداللّه برادر پدر و مادرى آن حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است كه مى بينم با آن و اما زيد پس زبان من است كه تنطق مى كنم با آن، و اما حسين پس حليم و بردبار است.(7)
(يَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما) (8)
فـقير گويد: كه نسب سيدين از طرف مادر به عمر اشرف بدين طريق است: فاطمه دختر حسين بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسين عـليـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است كه ملقب است به اطروش و ناصر كبير و مالك بـلاد ديـلم و طـود العـلم و العـالم و العـليم صاحب مؤ لفات كثيره از جمله صد مساءله كه سـيد مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحيح فرموده و (ناصريات) نام نهاده. و ديگر (كتاب انساب الا ئمة عليهم السلام و مواليد ايشان) و دو كتاب در امامت و غير ذلك.
در سـنـه سـيـصـد و يـك بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه سـال و سـه مـاه مـالك طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب يافت، و مردمان به دست او مـسـلمـانـى گـرفـتـنـد و كـارش سـخـت عـظـيـم گـرديـد و در سـال سـيـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولى نـود پـنـج سـال عـمـر كـرد. و غير از پسرش احمد پسرى ديگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب اماميه بوده و زيديه را هجو مى نموده و نقض كرده بر عبداللّه معزّ در قصايدش در ذمّ علويين.
مـسـعودى در (مروّج الذّهب) گفته در سنه سيصد و يك حسن بن على اطروش در بلاد طـبـرستان و ديلم ظهور كرد و مسوّده را از آنجا بيرون كرد، و اطروش ‍ مذكور مردى عالم و بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در ديلم مدتى اقامت داشت و مردم ديلم كافر و مجوس بـودنـد اطـروش ايـشـان را بـه خـداى خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در ديلم مسجدها بنيان كرد. انتهى.(9)
و بـالجـمـله؛ فـاطـمـه والده سـيدين ظاهرا همان است كه شيخ مفيد رحمه اللّه براى او (كـتـاب احـكـام النّساء) تاءليف نموده و از آن مخدره به سيده جليله فاضله ـ ادام اللّه اعـزازهـا ـ تـعـبـيـر فـرمـوده.(10) و هـم در كـتـب مـعـتـبـره نقل شده كه شيخ مفيد قدس سره شبى در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمه عليهما السلام وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور ديـده اش حسن و حسين عليهما السلام در حالى كه كودك بودند و تسليم فرمود آن دو بزرگوار را به شيخ و فرمود: علّمهما الفقه! شيخ بـيـدار شـد بـه حال تعجب از اين خواب همين كه روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سيدين با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى كه كودك بودند، چون شـيـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام كرد بر او، آن مـخـدره گـفت: اى شيخ! اين دو كودك پسران من اند حاضر كردم ايشان را براى آنكه فقه تـعـليـمـشـان نـمـايـى؛ شـيـخ چون اين را شنيد گريست و خواب خود را براى آن بى بى نقل كرد و مشغول تعليم ايشان شد تا رسيدند به آن مرتبه رفيعه و مقام معلوم از كمالات و فضائل و جميع علوم.(11)
و چـون آن سـيـده جليله وفات كرد پسرش سيد رضى او را مرثيه گفت به قصيده اى كه اين چند شعر از او است:
اَبْكيكِ لَوْ نَفَعَ الْغَليلَ بُكائى


وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى
وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَميلِ تَعَزِّيا


لَوْ كانَ فِى الصَّبْرِ الْجَميلِ عَزائى
لَوْ كانَ مِثْلُكِ كُلَّ اُمَّ بَرَّةٍ


غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ
و نـيـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوى كه در ايام معتصم اسير و گـرفـتـار شـد و شـايـسـتـه اسـت كـه مـا در ايـنـجـا اشـاره بـه حال او كنيم.
ذكـر اسـير ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زين العابدين عليه السلام مـادرش صـفـيـه دخـتر موسى بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دين و پيوسته لباسهاى پشمينه مى پوشيد و در ايـام مـعـتـصم در كوفه خروج كرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسيد به جـانـب خـراسـان سـفـر كـرد و پـيـوسـتـه از بـلاد خـراسـان نـقـل و انـتـقـال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى بـه (نـساء) منتقل مى شد و براى او حروب و وقايع رخ دد و خلق بسيارى با وى بيعت كردند و رشته اطاعت و انقياد امر او را در گردن افكندند.
ابـوالفـرج نـقـل كـرده كـه در انـدك زمـانـى در مـرو چـهـل هـزار نـفـر بـه بـيـعت او درآمدند و شبى وعده كرده كه لشكرش جمع شوند در آن شب صـداى گـريـه شـنـيـد و در تـحـقـيـق آن برآمد معلوم شد كه يكى از لشكريان او نمد مرد جـولايـى را بـه قـهر و غلبه گرفته است و اين گريه از آن مرد جولا است، محمد آن مرد ظـالم غـاصـب را طـلبيد و سبب اين امر شنيع را از او پرسيد، گفت: ما در بيعت تو درآمديم كه مال مردم ببريم و هرچه خواهيم بكنيم، محمد امر كرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنين مردم نتوان در دين خدا انتصار جست امر كرد لشكر را مـتـفرق نمودند. چون مردم پراكنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از كوفيين و غيره در هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـيـن مـرو و طـالقـان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسيد خلق بسيارى با وى بيعت كردند.
عـبـداللّه بـن طـاهـر كـه از جـانـب مـعتصم والى نيشابور بود حسين بن نوح را به دفع او روانـه كـرد، چـون لشـكـر حـسـيـن بـا لشكر محمد تلاقى كردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشـكـر مـحـمـد را نياورده هزيمت نمودند، ديگرباره عبداللّه بن طاهر لشكر بسيار به مدد حـسـيـن فـرسـتاد چند كمينى ترتيب داده به جنگ محمد حاضر شدند، اين دفعه غلبه و ظفر بـراى حـسـين رخ داد و اصحاب محمد هزيمت كردند محمد نيز مختفيا به جانب (نساء) مـطـلع شـد آن وقـت ابراهيم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر كرد كه به دلالت دليـلى بـه سـمـت نـسـاء بـيرون شود و دور منزل محمد را دفعةً احاطه كند و او را دستگير نمايد و بياورد.
ابـراهـيـم بـن غسّان به همراهى دليل با آن سواران به سمت نساء كوچ كرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا كه محمد در آن جاى داشت احاطه كردند پس ‍ ابراهيم وارد خانه شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب كه از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قيد و بـنـد كـرد و بـه نـيـشـابـور برگشت و شش روزه به نيشابور رسيد و محمد را به نظر عـبـداللّه بـن طاهر رسانيد، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قيد و بند او افتاد، گفت: اى ابـراهـيـم! از خـدا نـتـرسـيـدى كه اين بنده صالح الهى را چنين در بند و زنجير نمودى؟ ابراهيم گفت: اى امير! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت. پس عبداللّه امر كرد تا قيد او را تخفيف دادند و سه ماه او را در نيشابور بداشت و براى آنكه امر را بر مردم پنهان دارد امـر كـرد مـحـاملى ترتيب داده بر استرها حمل كرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تـا مردم چنان گمان كنند كه محمد را به بغداد فرستاده، چون سه ماه گذشت ابراهيم بن غـسـّان را امـر كـرد كـه در شـب تـارى محمد را حمل كرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حركت كنند عبداللّه بر محمد عرضه كرد اشياء نفيسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چيزى قبول نكرد جز مصحفى كه از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت.
و بالجمله؛ چون نزديك بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر كرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگيرند تا مكشوف و سر برهنه وارد بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نيروز سنه دويست و نوزده وارد بغداد كردند، و اراذل و اوبـاش لشـكـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفيعى تماشا مى كرد و مى خنديد، و محمد را در آن روز غـم عظيمى عارض شد و حال آنكه هيچگاهى حالت انكسار و جزع در شدايد از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگريست و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من قصدى جز رفع منكر و تغيير اين اوضاع نداشتم؛ و زبانش به تسبيح و استغفار حركت مى كرد و بر آن جماعت نـفـريـن مى نمود. پس معتصم، مسرور كبير را امر كرد تا او را در محبس افكند، پس محمد را در سـردابـى شـبيه به چاه حبس كردند كه نزديك بود از بدى آن موضع، هلاك گردد، و خـبـر سـختى او به معتصم رسيد امر كرد او را بيرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـى را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابين مورخين بـعـضـى گـفته اند كه او را مسموم كردند و بعضى گفته اند كه به تدبيرى خود را از محبس بيرون كرد و خود را به (واسط) رسانيد و در (واسط) از دنيا رفت و بـه قـولى زنـده بـد در ايـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـوارى مـى زيـسـت تـا در ايـام متوكل او را بگرفتند و در محبس افكندند تا در زندان وفات يافت.(12)
و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفرى كه در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانكه در آن بقعه نوشته شده چنين است:
(هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّةِ عَيْنِ الرَّسوُلِ صلى اللّه عليه و آله و سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب عليه السلام.)
و او غير از امامزاده جعفرى است كه در رى كشته شده، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بـن عـلى بـن عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت چـنـانـكـه در (مقاتل الطالبيين) است.
و بدان كه ياقوت حموى در (مُعْجَمُ الْبُلْدان) گفته: قبر النّذور مشهدى [مزارى] اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف ميل از سور بلد و آن قبر را مردم زيارت مى كنند و براى آن نذر كنند.
از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است كه گفت: من با عضدالدّوله بودم وقتى كه از بغداد بـه عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسيد كه اى قاضى اين بناء چيست؟ گفتم: (اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا) اين مشهد النّذور است و نگفتم كه قـبـر النّذور است؛ زيرا مى دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مى زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت: مـى دانـسـتـم كـه قـبـر النـّذور اسـت، مـرادم از ايـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم: اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بـن ابـى طـالب عليه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همين مـحل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكى است كه براى شكار كردن شير درست مى كـنـنـد) و روى آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد و خاك بر روى او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن كه هر كه براى مقصدى نذرى براى او مى كند به مقصود خود مى رسد و مـن مـكـرر بـراى او نـذر كـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقى است و منشاء ايـن چـيـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد كـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت كـنـنـد چـيـزهـاى بـاطل نقل مى كنند، قاضى گفت من سكوت كردم، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبيد و در بـاب قـبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است، من براى امر بزرگى بر او نذر كردم و به مطلب رسيدم.(13)
ذكر زيد بن على بن الحسين عليه السلام و مقتل او
شـيـخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام از ديـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـى افضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخى و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و طـلب خون امام حسين عليه السلام كرد، پس روايت كرده از ابـوالجـارود و زيـاد بـن المنذر كه گفت: وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم گفتند او حليف القرآن است يعنى پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است.
و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت: زيد از خوف خدا مى گريست چندان كه اشك چشمش بـا آب بـيـنـيـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد كردند بسيارى از شيعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ايـن عـقـيـدت خـروج زيـد بـود بـا شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او از ايـن كـلمـه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام امامت را به وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق عليه السلام.(14)
مؤ لف گويد: كه ظهور كمالات نفسانى و مجاهدات زيد بن على با مرده مروانى مستغنى از تـوصـيـف است، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اين چـنـد شـعـر كـه در وصف فضل و شجاعت او است در (كتاب مجالس المؤ منين) مسطور است:
فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى


يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ
تَبَيَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ


يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ
تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى


وَليدا يُفَدّى بَيْنَ اِيْدِى الْقَوابِلِ(15)
سيد اجل سيد عليخان در (شرح صحيفه) فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السـلام را ابـوالحـسـن كـنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيد والانـسـب مـوصـوف بـه حليف القرآن بودى چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودى.(16)
ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روايت كند كه گفت: وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پـرسـش كـردم بـه مـن گـفـتـنـد: اين حليف القرآن را مى خواهى و اين اسطوانه مسجد را مى گـويـى؛ زيـرا كه از كثرت نماز او را چنين مى خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه ما نـقـل كـرديـم نـقـل كـرده آنـگـاه فـرمـوده كـه اهـل تـاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود كه براى شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرث بن الحكم امير مدينه به سوى هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زيـد مـطـالب خـويـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مكتوب او مى نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم.
بـالجـمـله؛ بـعد از آنكه مدتى زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد، چـون زيـد در پـيـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت: مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت و آرزوى ايـن رتـبـت مـى باشى با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزى بيش نيستى؛ زيد گفت: همانا براى اين كلام تو جوابى باشد، گفت: بگوى، گفت: هيچ كـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـيـغـمـبـرى كـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيم عليه السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرت خـيـرالبشر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از صلب او پديد ساخت، پس بعضى كلمات مـابـيـن زيـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ايـن گـول نـادان بـگـيـريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانب مـديـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روى به بيعت او درآوردند.(17)
مـسـعـودى در (مـروج الذهـب عـ(فرموده: سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه از ارضـاى قـنـّسـريـن اسـت) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايى از براى خود نـيـافـت كـه بـنشيند و هم از براى او جايى نگشودند لاجرم در پايين مجلس ‍ بنشست و روى به هشام كرد و فرمود:
لَيـْسَ اَحـَدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!
هـشـام گـفـت: سـاكـت بـاش لاامّ لك، تـويـى آن كـس كـه بـه خـيـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـكه تو فرزند كنيزى مى باشى، زيد گفت: از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگويم و اگر نه ساكت باشم؟ گفت: بگو.
فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لايـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فـرزنـدان نـمى شود و اين باز نمى دارد ايشان را از ترقى و رسيدن به پايان، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـيـل كـنـيـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب او پـيـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را، ايـنـك تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنكه من فرزند على و فاطمه عليهما السلام مى باشم. پس به پا خاست و خواند:
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ


كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ
قَدْ كانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ


وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ
اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً


يَتْرُكُ آثارَ الْعِدى كَالرِّمادِ
و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت.
قـرّاء و اشـراف كـوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفى كه عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت، همين كه تنور حرب تافته شد اصحاب زيد بناى غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقى ماند زيد با جماعت قليلى و پـيـوسـتـه قـتـال سـخـتى كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخم بسيار برداشته بود و تيرى هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامى را از يكى از قراء كوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [پيشانى] او بيرون كشد همين كه حجام آن تير را بـيـرون آورد جـان شـريـف زيـد از تـن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حـجـام پـيـمـان گـرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسف رفـت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد و سر نازنينش را جدا كرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه و عـريـان بـر دار كـشـيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همين قـضـيـه اشـاره كـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـيـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته:
صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ


وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ
و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى يـوسـف نـوشـت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند و خاكسترش را به باد دهد.
و ذكـر كـرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتى آنكه، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بود در كـنـاسـه كـوفـه و احدى عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ايـام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيى بن زيد در خراسان ظهور كـرد وليـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در كـوفـه كـه زيـد را با دارش بسوزانيد پس زيد را سوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.
و نـيـز مـسـعـودى گـفـته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى كه گفت: بـيرون شديم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش كردن گورهاى بنى امـيـه، پـس رسـيـديـم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشى نشده اعـضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـيـد، آنـگـاه رفـتـيـم به ارض وابق، سليمان را از گور درآورديم چيزى از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با ساير مرده هاى بنى اميه كه گورهاى ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوى دمشق و گور وليـد بـن عـبـدالمـلك را شـكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم، پس قبر عبدالملك را شكافتيم چـيـزى از او نـديـديـم جـز شـئون سـرش، آنـگـاه گـور يـزيد بن معاويه را كنديم چيزى نـديـديـم جـز يـك اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـيـاه و طـولانـى ديـديـم مـثـل آنـكه در طول لحد خاكسترى ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در ساير بلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان.
مـسـعـودى مـى گـويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براى آن كردار ناستوده است كه هشام با زيد بن على عليه السلام به پاى برد و آنچه ديد به پاداش كردارش ‍ بود (انتهى).(18)
خود لحد گويد به ظالم كيستى


ظالما در بيت مظلم چيستى
ظالمان را كاش جان در تن مباد


كز حريقش آتش اندر من فتاد
نيكوان را خوفها از من بود


اى عجب ظالم زمن ايمن بود
خانه ظالم به دنيا شد خراب


من بر او پاينده تا يوم الحساب
هـمـانـا ايـن گردون گردان، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بى نصيب ساخته و اين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [تيرها] و دواهى حسام [شمشير] گردانيده، و اين فلك سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است، چـه بـسـيـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و كـلاه را از فـراز كـاخ بـه نـشـيـب خـاك سـيـاه منزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده:
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان (19)


زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان
اى عـجـب چـه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـيـاراسـتند و چه بناهاى مشيّد و چه بنيادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:
گويى كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا


حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان
شـيـخ صـدوق از حـمـزة بـن حـمـران روايـت كـرده كـه گـفـت: داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ان حضرت فرمود كه اى حمزه از كجا مـى آيـى؟ عـرض كردم: از كوفه مى آيم. حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه مـحـاسـن شـريـفـش از اشـك چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم: يـابـن رسول اللّه! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد. گفتم: چه چيز به خاطر مبارك درآوردى؟ فـرمـود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فـرزنـدش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت: اى پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام.
زيـد گـفت: چنين است كه مى گويى اى پسر جان من، پس حدّادى را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى شد. پس در مـيـان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او را دفن مى نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست. روز ديگر خبر بـرد بـراى يـوسـف بـن عـمـر و تـعـيـيـن كـرد بـراى ايـشـان قـبـر زيـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آويـخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خـاكـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـد قـاتـل و خـاذل زيـد را و بـه سـوى خـداونـد شـكـايـت مـى كـنـم آنـچـه را كـه بـر مـا اهـل بـيـت بـعـد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين مردم مى رسد و از حق تعالى يارى مى جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان.(20)
و نـيـز شـيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت: هفت نفر بوديم از كوفه بـيـرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم حضرت فـرمـود: از عـمـوى مـن زيـد خـبـر داريـد؟ گـفـتـيـم: مـهـيـاى خـروج كـردن بـود و الحـال خـروج كـرده يـا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از كوفه خبرى رسـيـد مـرا اطـلاع دهـيـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روز چهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد با او فـلان و فـلان، پـس ما به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم و كاغذ را به آن حـضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويى بود و از براى دنيا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم كـه عـمـويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايى كه در خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسين عليه السلام شهيد گشتند.(21)
شـيـخ مـفـيـد قـدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادق عليه السلام رسـيـد سـخـت غـمگين و محزون گشت به حدى كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار ديـنـار از مـال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كسانى كه در يارى زيد شهيد گـشـتـه بـودنـد كـه از جـمـله آنـهـا بـود عـيـال عـبـداللّه بـن زبـيـر بـرادر فـضـيـل بـن زبـيـر رسـّانـى كـه چـهـار ديـنـار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـيـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده.(22)

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 4 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكـر اولاد زيـد بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و مقتل يحيى بن زيد
هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب (عمدة الطالب) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او يـحـيـى و حـسـيـن و عـيـسـى و مـحـمـد اسـت، امـا يـحـيـى در اوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلم شـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت. و كـيـفـيـت مقتل او به نحو اختصار چنين است:
ابـوالفـرج و غـيـره نـقـل كرده اند كه چون زيد بن على بن الحسين عليه السلام در سنته صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب و اعـوان زيـد مـتـفـرق گـرديـدند و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم يحيى شبانه از كـوفـه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن، و مدائن در آن وقـت در طـريـق خـراسـان بـود، يـوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيى حريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر يـزيـد بـن عـمـرو تـيمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتى از (محكّمه) يعنى خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى اميه. يزيد بن عمرو، يحيى را از هـمـراهـى بـا ايشان نهى كرد و گفت چگونه استعانت مى جويى بر دفع اعداء به جماعتى كـه بـيـزارى از على و اهلبيتش مى جويند. پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنـيـا رفـت و وليـد خـليـفـه گـشـت. آنـگـاه يـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـيـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت كـه به سوى حريش بفرست تا يحيى را ماءخوذ دارد، نصر براى عـقـيـل عـامـل بـلخ نـوشـت كـه حـريـش را بـگـير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد، عـقـيـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خدا سوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى كشم، حريش هم از اين كار اباء كرد.
قـريـش پـسـر حـريش، عقيل را گفت كه با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهم بـر عـهـده مـى گـيـرم و يـحيى را به تو مى سپارم. پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتيش يحيى برآمد و يحيى را يافتند در خانه اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس او را با يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نـصـر او را در قـيـد و بـنـد كـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراى يـوسـف بن عمر نگاشت. يوسف نيز قضيه را براى وليد نوشت، وليد در جواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براى نـصـر نـوشت، نصر بن سيار، يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.
ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتند بـه نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند اين قيد آهن را به ما بفروش، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرى بـر قـيـمـت او مى افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادنـد و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خود را براى تبرك، نگين انگشتر نمود.
و بـالجـمـله؛ چـون يـحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق، يحيى در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطلع شد قضيه را بـراى نـصـر بـن سـيـّار نـوشـت. نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـيـس عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زيـد عـامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.
پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيه كـردنـد و جـنـگ يـحـيـى را آمـاده گشتند، يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كـارزار سـخـتـى كـرد و در پـايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايـشـان را مـنهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است) وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غير شامى بـه جـنـگ يـحـيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش كشته شد و در پايان كا در غلواى جنگ تيرى بر جبهه [پيشانى] يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.
پـس چـون ظـفـر بـراى لشـكـر سـلم واقـع شـد و يـحـيـى كـشـتـه گـشـت، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر بـراى وليـد فـرسـتـاد، پـس بـدن يـحـيـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آويختند و پـيـوسـتـه بـدن او بـر دار آويـخـتـه بـود تـا اركـان سـلطـنـت امـويـه مـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس، سـلم قـاتـل يـحـيـى را بـكـشـت و جـسـد يـحـيـى را از دار بـه زيـر آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آنها را كـه در خـون يـحـيـى شـركـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنكه بكشت، پس در خراسان و ساير اعـمـال او يـك هـفـتـه عـزاى يـحـيـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودى كـه در خـراسـان مـتـولد شـد يـحـيـى نـام نـهـادنـد، و قتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفيّه بوده.(23)
و دعيل خزاعى اشاره به قبر او نموده در اين مصراع:
(وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها.) (24)
و در سـنـد (صـحـيـفـه كـامـله) اسـت كـه عـمـيـر بـن مـتـوكل ثقفى بلخى روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت: ملاقات كردم يحيى بن زيـد بـن على عليه السلام را در وقتى كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او. گـفـت: از كـجـا مـى آيـى؟ گـفـتـم: از حـج، پـس پـرسـيـد از مـن از حـال اهـل بـيـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه كـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد عليه السلام، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ايـشـان و حـزن و انـدوه ايشان بر پدرش زيد، يحيى گفت كه عموى من محمد بن على عليه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهى داد كه اگر خروج كند و از مـديـنه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردى پس عمويم جعفر بـن مـحـمـد عـليـه السـلام را؟ گـفـتـم: آرى، گـفـت: آيا شنيدى از او كه دربارهئ من چيزى بـفـرمـايـد؟ گفتم: آرى، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده، گفتم: فدايت شوم دوست نمى دارم كه بگويم به روى تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت، گفت: آيا به مرگ مى ترسانى مرا، بيار آنچه شنيده اى، گفتم: شنيدم مى فرمود تو كشته مى شوى و بر دار آويخته مى شوى مانند پرت. پس متغير شد روى يحيى و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:
(يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ).(25)
پس بعد از كلماتى چند گفت به من آيا چيزى نوشته اى از پسر عمّم يعنى حضرت صادق عـليه السلام چيزى به تو املاء فرموده كه نگاشته باشى آن را؟ گفتم: آرى، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم، و بيرون آوردم براى او دعـايـى را كـه امـلاء كـرده بـود بـر مـن حضرت صادق عليه السلام و فرموده بود كه پـدرش مـحـمـد بن على عليه السلام بر او املاء كرده و خبر داده او را كه اين از دعاى پدر بـزرگوارش على بن الحسين عليه السلام از جمله دعاى صحيفه كامله است، پس نظر كرد يـحـيـى در آن تـا رسـيـد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟ گفتم: يابن رسول اللّه آيا رخصت مى جويى در چيزى كه از خود شما است.
پـس فـرمـود: آگـاه بـاش كـه بـيـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـيـفـه اى از دعـاى كـامـل كـه پـدرم حـفـظ كـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن و صـيـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـيـر اهـلش. عـمـيـر گـفـت كـه پـدرم متوكل گفت برخاستم به سوى يحيى و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابن رسول اللّه كه من پرستش و بندگى مى كنم خدا را به دوستى شما در حيات و ممات، پس افـكـند يحيى صحيفه اى را كه به او دادم به سوى پسرش كه با او بود و گفت بنويس اين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس به درسـتـى كـه مـن مـى طـلبـيـدم ايـن دعـا را از حـضـرت جعفر عليه السلام و نمى داد به من، متوكل ابوعبداللّه صادق عليه السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسى ندهم. پـس يـحـيـى طـلب كـرد جـامـه دانـى و بـيـرون آورد از آن صـحـيـفـه قفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روى خود و گـفـت: بـه خـدا قـسـم اى مـتـوكـل كـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل كـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق عليه السلام كه من كشته مى شوم و بر دار كـشـيـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ايـن صـحـيـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـيـل بـودم و لكـن مـى دانـم كـه گفته او حق است، فراگرفته است آن را از پدران خود عـليـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد. پـس تـرسـيـدم كـه بـيـفـتـد مـثـل ايـن عـلم در چنگ بنى اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاى خود از بـراى خـود، پـس بـگـيـر ايـن صـحـيفه را و كفايت كن از براى من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از من نزد تو تا اينكه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن بن حسين على عليه السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من.
متوكل گفت: گرفتم صحيحفه را پس چون يحيى بن زيد كشته شد رفتم به سوى مدينه و مـلاقـات كـردم حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام را و نـقـل كـردم بـراى آن حضرت حديث يحيى را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شد بـر حـال يـحيى و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيى مگر همان چيزى كه مى ترسيد يحيى از آن بر صحيفه پدرش. اكنون كجا است آن صحيفه؟ گفتم: اين است آن، پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم! اين خط عمويم زيد و دعاى جدم على بن الحسين عـليـهـمـا السـلام اسـت، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـيـل كه برخيز اى اسماعيل و بياور آن دعايى را كه امر كرده بودم تو را به حفظ و صـيـانـت آن، پـس اسـمـاعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اى را كه گويا همان صحيفه اسـت كـه يـحـيـى داده بـود آن را بـه من، پس بوسيد آن را حضرت صادق عليه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املاء جد من است در حضور من، عرض ‍ كـردم: يـابن رسول اللّه! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد و يـحـيـى، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود كـه ديـدم مـن تـو را اهـل ايـن امـر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكى اند و نيافتم يك حرفى كه با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسران عبداللّه بن حسن. فرمود:
(اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها)؛(26)
خـداونـد تـعـالى امـر مـى كـنـد شـمـا را كـه بـرسـانـيـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن، آرى بده اين صحيفه را به ايشان، پس چون برخاستم براى ديدن ايشان حضرت فـرمـود بـه مـن كـه بر جاى خود باش، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ايـن مـيـراث پسرعمّ شما يحيى است از پدرش كه مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى كنيم با شما در باب اين صـحـيـفـه، عـرض كـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت كـنـد، بـفـرمـا كـه قـول تـو مـقـبـول و پـذيـرفـته است. فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه، گفتند: از براى چيست اين؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسيد براى اين صحيفه امرى را كه مـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسيد بر آن هنگامى كه دانست كه كشته مى شـود، پـس حـضرت صادق عليه السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگند كـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مى شويد همچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:
(لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ).(27)

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 5 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر احوال حسين ذوالدّمعة پسر دوم زيد شهيد و اولاد و اعقاب او
همانا حسين بن زيد مكنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعة و ذوالعبرة است، روزى كـه پـدرش كـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق عليه السلام او را به مـنـزل خـود برده و تبنّى و تربيت او فرمود و عالم وافرى به او عنايت نمود و دختر محمد بـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وى تزويج نمود، و او سيدى زاهد و عابد بود، و از كـثـرت گـريـستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعة گفتند، و چون در آخر عمر نابينا شد او را مكفوف گفتند.
از حـضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت مى كند و ابن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن و غير ايشان از او روايت مى كنند، تاج الدّين بن زهره در ذكر بيت زيد شـهـيـد، فـرمـوده: و از اعـاظـم ايـشـان اسـت حـسـيـن ذوالعـبـرة و ذوالدّمـعـة و او سـيدى بوده جـليـل القـدر شـيـخ اهـل خـويـش و كـريـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب از رجـال بـنـى هـاشـم از جـهـت لسـان و بـيـان و عـلم و زهـد و فـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ايام ناس روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام و وفات كرده سنه صد و سى و چهار انتهى.
و ابـوالفـرج نـقـل كـرده كه حسين ذوالدّمعة در محاربه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روايت كرده از پـسـرش يحيى بن حسين كه مادرم به پدرم گفت: چه شده كه گريه بسيار مى كنى؟ گفت: آيا آن دو تير و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند كه مانع شود مرا از گريستن، و مـرادش از دو تـيـر، آن دو تـيـرى بـود كه برادرش يحيى و پدرش ‍ زيد به آن شهيد گشتند.(28)
بـالجـمـله؛ حـسـيـن در سـال يـكـصـد و سـى و پـنـج بـه قـولى يـك صـد و چـهـل وفـات كرد و دخترش را مهدى عباسى تزويج كرده و او را اعقاب بسيار است از جمله: ابـوالمـكـارم مـحـمـد بـن يـحـيى بن نقيب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسين بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن يحيى بن الحسين بن زيد شهيد است كه قرآن را محفوظ داشت، و همچنين هر يك از پدرانش تا اميرالمؤ منين عليه السلام. و يحيى بن الحسين ذوالدّمعة همان است كه در سنه دويست و هفت يا دويست و نه در بغداد وفات كرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت.
و از جـمـله اعـقاب حسين ذوالدّمعة، يحيى بن عمر است كه در ايام مستعين باللّه خليفه دوازده عباسى به قتل رسيد.

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 6 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر قتل يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضى اعقاب او
يـحـيـى بـن عـمـر مـكـنـّى بـه ابـوالحـسـيـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسين بن عبداللّه بن اسـمـاعـيـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـيـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت، در ايـام مـتـوكـل در خـراسـان خـروج كـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندند و مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامى كه اراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ايشان با وى همداستان شدند و به (قريه شاهى) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.
اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُ اَجـيـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق كـثـيـرى در بـيـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز ديـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـيت المال كوفه بود يحيى بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميان ايـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم كـوفـه از جـان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود را جـمـع كـرد و بـه جـنـگ يـحيى بيرون شد، يحيى يك تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيى مردى قوى و شجاع و دلير بود.
ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل كـرده كـه او را عـمـوى ثقيل بود از آهن هرگاه بر يكى از غلامان و كنيزانش خشم مى كرد آن عمود را بر گردن او مى پيچيد و كسى نمى توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مى كرد.(29)
و بـالجـمله؛ خبر يحيى در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتى از لشكر به دفع يحيى فـرسـتـاد. بـغـداديـيـن بـه كـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب يحيى بيرون شدند؛ چه آنكه اهل بغداد در باطن به يحيى ميل داشتند.
بـالجـمـله؛ بعد از حروب و وقايعى مابين يحيى و لشكر حسين در (قريه شاهى) تلاقى شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكى از سرهنگان لشكر يحيى بـود هـنـگـامـى كـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـريـخـت و لشـكـر يـحـيـى را دل بـشكست و لشكر دشمن قوت گرفت، يحيى چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگى را اسـتوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسيارى برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّى نـزديـك شـد و سـرش را از تـن بـريـد و بـه نـزد حـسـيـن بـن اسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسى درست او را نمى شـنـاخـت. پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب كردند.
مـردم بـغـداد ضـجـّه كـشـيـدنـد و انـكـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـكـه در بـاطـن مـيـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از يـحيى مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و كفّ از دماء [خون ريزى] و بسيارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نيز بر محمد داخـل شـد و گـفـت: اَيُّهـَا اْلاَمـيـر! آمـدم تـو را تـهـنـيـت گـويـم بـه چـيـزى كـه اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زنـده بود بايد او را تعزيت گفت! محمد او را جوابى نگفت، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت:
يا بَنى طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا


اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَيْرُ مَرِي
اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ


لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ
پـس مـحمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيى را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پيغمبر در هر خانه اى كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.
ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـديـث كـرده كـه هـنـگـامـى كـه اسـيـران اهـل بيت يحيى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ايشان را مى دوانيدند و هرگاه يكى از ايشان از كثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـيـده نـشـده بـود كـه بـا اسـيـرى بـا ايـن نـحـو بـدرفـتـارى كنند.(30)
و بالجمله؛ در همان ايامى كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را از بند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه يـحـيـى را كـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اى افكندند و ديوارى بر روى او خراب كردند.
و بـالجـمـله؛ يـحيى مردى شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـيـت و حـامـى اهـل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكى و احسان مى نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسيارى او را مرثيه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته:
بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها (31) بَعْدَ يَحْيى


وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ
وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا


وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ
وَ الْمُصَّلى وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن


وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ
كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَيْنا


يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ
وَ بَناتُ النَّبىِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا


مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ
وَ يُرَثّينَ (32) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا


فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ
قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادى


بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ
قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي


وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ
صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ


ما بَكى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است: سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهاءالدين على بن غياث الديـن عـبـدالكريم نيلى نجفى ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غياث الدين عالم تقى. و او همان است كه جمعى از اعراب در شط سواره بر او حـمـله كـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراويـل او را بـربـايـنـد مـانـع شـد او را شـهـيـد كـردنـد. ابـن سـيـد جلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدى در (مزار كبير) از او روايت مى كند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيب شـمـس ‍ الديـن احـمـد بـن نـقـيـب ابـوالحـسـيـن عـلى بـن سـيـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـريـف رئيـس جـليـل امـيـر حـاج بـود و در سنه سيصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود بـرگـشـت. و در واقـعـه قـرامـطـه كـه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.
و بـه ايـن واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيّه خود كه روزى در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اى از آن كه آويخته شـود در ايـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم؛ و اين قصه طولانى است. و اين سيد جـليـل هـمـان اسـت كـه قـبـّه جـدش امـيـرالمـومـنـيـن عـليـه السـلام را بـنـا كـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن يـحـيـى النـّسـابـه نـقيب النّقباء القائم به كوفه ابن الحسين النّسابة النّقيب الطّاهر ابن ابى عاتقة احمد محدّث ابن ابى على عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعة ابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدين عليه السلام.
و بـالجـمـله؛ بـهـاءالديـن عـلى مذكور جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده، و از آن نـقـل كـرده انـد مـانـنـد (كـتـاب انوار المضيئة والدّر النّضيد) و (كتاب سرور اهـل الا يـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه) و (كتاب الغيبة و الا نصاف فى الرّد على صاحب الكشّاف) و (شرح مصباح صغير شيخ) و غير ذلك.
اسـتـاد شـيـخ حـسـن بـن سليمان حلّى صاحب (مختصر البصائر) و ابن فهد حلّى و تـلمـيـذ شـيـخ شـهـيـد و فـخـرالمـحـقـقـيـن و سـيـد عـمـيـدالدّيـن اسـت و جـد او مـحـمد الشريف الجـليـل ابـن عـمـر بـن يـحيى بن الحسين النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت كـه صـاحـب (عمدة الطّالب) در حق او گفته كه او مردى وجيه و مـتمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در يك سال به تنهايى هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مى فرمود.
و از غـرائب حـكـايـت او ايـن اسـت كه وقتى در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزيـر عـزّالدّولة بـن بـويـه در ديـوان حـاضـر بـود در ايـن حـال تـوقـيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مى رسد و شايسته چنان است كه بـراى تـهـيـه اسـبـاب دفـاع او چـيـزى به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آن تـوقـيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكى را به عنوان اين خدمت به آن شخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير به بـعـض مـهـمـات ديـوان مـشـغـول گـرديـد و سـاعـتـى بـه آن حـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـريـف را فـارغ البـال و آسـوده خـيـال بـر جـاى خود نشسته ديد و از روى تعجب گفت كه اى شريف! اين امر و قضيه از آن امـور نـبـاشـد كـه بـه تـهـاون و تـكـاسـل بـگـذرد. شـريف گفت: همانا من به جانب كوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كرد و از وى از چـگـونگى امر پرسيدن گرفت، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاى كوفى و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى مـن فـرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيد كـه آن مـكـتـوب بـه كـوفـه وصـول يـافـت و ايـنـك بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(33)
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهاءالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمر بـن يـحـيـى بـن الحـسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ ساء از او روايـت مـى كـنـد و جـمـاعـت بـسيارى غير از عميدالرؤ ساء نيز از او روايت مى كنند مانند ابن سـكـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شيخ محمد بن المشهدى و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشان عليهم الرّضوان.

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 7 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر عيسى پسر سوم زيد بن على بن الحسين عليه السلام
هـمـانـا عـيـسـى بـن زيـد مـكـنـّى اسـت بـه ابـويـحـيـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و اين لقب از آن يافت كه وقتى شيرى را كه داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعنى يتيم كننده شيربچگان.
ابـوالفـرج سـتـايـش بـليـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه كـه او مـردى جـليـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده، و از حضرت صادق عليه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد عليه السلام و از پدر خود زيد بن على عليه السلام و غيرهم روايت مى كرد و علماء عصر او مقدم او را مبارك مى شمردند.(34)
و سـفـيـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مى نمود و لكـن موافق روايتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبة به امام زمان خود حضرت صادق عليه السلام ظاهر گشته.
و بـالجـمله؛ عيسى در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن كـشـتـه شـدند عيسى از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه على بن صالح بن حىّ مـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامى كه عيسى پنهان بـود يـحـيـى بـن حسين بن زيد و به قول صاحب (عمدة الطالب) محمد بن محمد بن زيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كنى و بگويى در كجا است تا او را مـلاقات كنم، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويى داشته باشم و او را ديدار ننمايم. پـدر گـفـت: اى پـسـرجـان! ايـن خـيال از سر به در كن؛ چه آنكه عموى تو عيسى خود را پـنـهـان كـرده اسـت و دوسـت نـدارد كـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت كـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد و مـنـزل خـود را تـغيير دهد، يحيى در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضى نمود كه مكان عيسى را نشان دهد.
حـسـيـن گـفت: اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدينه به كوفه سفر كن چـون بـه كـوفـه رسـيـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون اين دانستى برو به فلان كـوچـه، و آن كـوچـه را براى او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدى خانه اى بينى به فـلان صـفت و فلان نشانى، آن خانه عموى تست؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برو در اوايـل كـوچـه بـنـشـيـن تـا وقـت مغرب، آنگاه مردى بينى بلند قامت به سن كهولت كه صـورت نـيكويى دارد و آثار سجده در جبهه [پيشانى] او نمايان است. جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پيش انداخته از سقّايى برگشته و به هر قدمى كه بر مى دارد و مى نـهـد ذكـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشك از چشمان او فرو مى ريزد همان شخص عموى تو عـيـسـى اسـت، چـون او را ديـدى بـرخـيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمان كمى با او ملاقات مى كنى و مجلس خد را با او طولانى مكن كه مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، يحيى گفت: آنچه فرمودى اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفر كرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.
چـون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردى را ديد كه شترى در پيش انداخته و مـى آيـد بـه همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود و هر قدمى كه بر مى دارد و مى گـذارد لبـهـايـش بـه ذكـر خـدا حـركـت مـى كند و اشك از ديدگانش فرو مى ريزد، يحيى بـرخـاسـت و بـر او سلام كرد و با او معانقه نمود. يحيى گفت چون چنين كردم عمويم مانند وحـشـى كـه از انـسـى وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم: اى عمو! من يحيى بن حسين بن زيد پـسـر بـرادر تـو مـى باشم. چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست و حـالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدرى به خويشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـيـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـويـشـان و اهـل بـيـت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براى او شرح دادم و او مـى گـريـسـت. آنـگـاه كـه از حـال ايـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراى مـن نـقـل كـرد و گـفـت: اى پـسـرك! اگـر از حـال مـن خواسته باشى بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كـرايـه كـرده هـر روز بـه سقّايى مى روم و آب بار مى كنم و براى مردم مى برم و آنچه تـحـصـيـل كـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـى كنم و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كـشـى بـيـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم كـه صـرف كـنـم لاجرم از كوفه به صحرا بـيـرون يـم شـوم و از فـضـول بـقـول، يـعـنـى بـرگ كـاهـو و پـوسـت خـيـار و امثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مى كنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم، و در ايـن مـدت كـه پـنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالى از او دخترى به من كـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّا كـه هـمسايه ما است تزويج كن؛ زيرا كه به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بليغى كرد من در جواب ساكت بودم و جراءت نمى كردم كه نسب خود را با وى بـگـويـم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است كفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نيست. زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى كه هرگز در خيالش نمى گنجيد به چنگش افتاده، لاجرم در اين بـاب مـبـالغـه بـسـيـار كـرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر را خـواسـتـم. حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات يافت و از غـصه او راحت شدم، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمى كنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگويم كه اى نور ديده تو از فرزندان پيغمبرى و خانم مى بـاشى نه آنكه دختر يك عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست؛ پس عمويم با من وداع كـرد و مـرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعه بود ملاقات من با او.(35)
ابـوالفـرج روايـت كـرده از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و مخصوصين عيسى بـن زيد بود گفت در اوقاتى كه عيسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به ديدن او با حال خوف مى رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشى مى كرد پس ‍ مى نشست بـا مـا و حديث مى كرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينها يـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حـديـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پـيـوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى يا ضررى.(36)
و بـالجـمـله؛ عـيسى به همين حال بود تا وفات يافت. و او را چند نفر مخصوص بود كه پـوشـيـده بر امر او مطلع بودند: يكى ابن علاّق صيرفى، و ديگر (حاضر)، و سـوم صـبـاح زعـفـرانى، و چهارم حسن بن صالح. و مهدى در صدد بود كه اگر عيسى را نمى يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامى كه بر (حاضر) ظفر يافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسى و اصحاب او از (حاضر) خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسى دنيا را وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مى نمود.
و نـقـل شده كه صباح به حسن، گفت: اكنون كه عيسى وفات كرد چه مانع است كه ما خود را ظـاهـر كـنـيـم و خـبر موت عيسى را به مهدى رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف او ايـمـن شـويـم، چـه آنـكـه طـلب كـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـيـسـى اسـت الحـال كـه او بـمـرد ديـگر با ما كارى ندارد. حسن گفت: نه واللّه! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبى كه من به حالت ترس بـه پـايـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت يـك سـال، صـبـاح گفت: چون دو ماه از موت عيسى بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشت آنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسيدم كودكان را در خانه اى سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلب كـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت: تويى صباح زعفرانى؟ گفتم: بلى، گفت: لاحَيّاكَ اللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اى دشمن خدا تويى كه مردم را به بيعت دشمن من عيسى مـى خـوانـدى؟ گـفـتـم: بـلى، گـفـت: پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى. گفتم: اى خليفه! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزيتى، گفت: بشارت و تعزيت تو چيست؟ گفتم: اما بشارت تو به مرگ عيسى بن زيد است و اما تعزيت نيز براى موت عيسى است؛ چه آنكه عيسى پسرعم و خويش تو بود.
مـهـدى چـون ايـن بـشـنـيد سجده شكر به جاى آورد، پس از آن پرسيد كه عيسى كى وفات كـرد؟ گـفـتـم: تـا بـه حـال دو مـاه اسـت، گـفـت: چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادى؟ گفتم: حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوى تو آمم، مهدى چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاى آورد و گفت: الحمدللّه كه خدا شـر او را از مـن كـفـايـت كـرد؛ چـه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت: اى مرد! هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه كـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـيـا بـى نـيـاز خـواهـم كرد، گفتم: به خدا سوگند كه من از تو چيزى نمى طلبم و حـاجـتـى نمى خواهم جز يك حاجت، گفت: آن كدام است؟ گفتم: كفالت يتيمان عيسى بن زيد اسـت و به خدا قسم است اگر من چيزى مى داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت را نـيـز از تو نمى طلبيدم و ايشان را به بغداد نمى آوردم. پس شرحى از عيسى و كودكان او نقل كردم و گفتم: شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك است هلاك شوند پدرى كنى و ايشان را از گرسنگى و پريشانى برهانى.
مـهـدى چـون حـال يـتـيمان عيسى را شنيد بى اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازير شـد، گـفـت: اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـيـر دهـد تـو را خـوب كـردى كـه حـال ايـشـان را براى من نقل كردى و حق ايشان را ادا نمودى همانا فرزندان عيسى نيز مانند فـرزنـدان مـن انـد اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم: از براى ايشان امان است؟ گفت: بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند، و من پيوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براى او آورم آسيبى به ايشان رسـانـد و مـهـدى هـم ايـشـان را امـان مـى داد تـا آنـكـه در پـايـان كـلام گـفـت: اى حـبيب من! اطـفـال كـوچـك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم، همانا آنكه با سلطنت من مـعارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى كرد مرا بـا وى كـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه كـودكـان يـتـيـم، الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداى جزاى خيرت دهد و از تو هم استدعا مى كـنم كه عطاى مرا قبول كنى، گفتم: من چيزى نمى خواهم. آنگاه رفتم و كودكان عيسى را حـاضـر كـردم، چـون مـهـدى ايـشـان را بـديـد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خود چـسـبـانـيـد و امـر كـرد كـنـيـزكـى را كـه پـرسـتـارى ايـشـان كـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوكـل خـدمـت ايـشـان نـمـود و من نيز در هر چندى از حال ايشان تحقيق مى كردم و پيوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند و زيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت.(37)

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 8 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر اولاد و اعقاب عيسى بن زيد شهيد
همانا عيسى بن زيد را از چهار فرزند اعقاب به يادگار ماند: احمدالمختفى و زيد و محمد و حـسين غضارة و حسين جد على بن زيد بن الحسين است كه در ايام مهتدى باللّه خروج كرد در كـوفـه، جـمـاعـتـى از عـوام و اعـراب كـوفـه بـا او بـيـعـت كـردنـد. مـهـتـدى شـاه بـن مـيـكـال را بـا لشـكـرى عـظيم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشكر على گرديد متوحش شدند؛ چه آنكه عدد ايشان به دويست سوار مى رسيد. على چون وحشت ايشان را بديد گفت: هـمـانـا اى مـردم! ايـن لشـكـر مـرا مـى طـلبند و با غير من كارى ندارند من بيعت خود را از گردن شما برداشتم پى كار خود رويد و مرا با ايشان گذاريد، گفتند: به خدا قسم كه ما چنين نخواهيم كرد، چون لشكر شاه بن ميكال رسيد لشكر على را فزعى غالب شد، على گفت: اى مردم! به خود بمانيد و تماشاى شجاعت من نماييد.
پس شمشير از نيام كشيد و اسب خود را در ميان آن لشكر عظيم دوانيد و بر ايشان از يمين و يـسـار شمشير زد تا آنكه از ميان لشكر بيرون شد و بر فراز تلّى رفت، ديگرباره از پـشـت ايـشـان درآمـد و بر ايشان حمله كرد لشكر از ترس براى او كوچه مى دادند تا به مـكـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه كـرّت ايـن چـنـيـن حـمـله كـرد بـر ايـشـان، لشـكـر او دل قوى شدند و بر لشكر شاه بن ميكال حمله كردند، لشكر شاه هزيمتى شنيع نمودند و عـلى بن زيد فتح كرد، و ببود تا در ايام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبيداللّه بن العباس ابن اميرالمؤ منين عليه السلام و طاهر بـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السلام گردن زد.(38)

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 9 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر احمد بن عيسى بن زيد و ناجم صاحب زنج
احـمد بن عيسى بن زيد مردى عالم و فقيه و بزرگ و زاهد و صاحب كتابى در فقه بوده و مـادرش عـاتـكـه دخـتـر فـضـيـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب هـاشـمـيـه بـوده و تـولدش در سـال يـك صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش در سـال دويـسـت و چـهـلم روى داد. در پـايـان روزگـار نـابـيـنـا گـشـت و چـنـانـكـه در ذيـل وفـات پـدرش عـيـسـى اشـارت رفـت از آن هـنـگام كه او را به مهدى تسليم كردند در دارالخـلافـه مـى زيست تا زمان رشيد، صاحب (عمدة الطالب) گفته كه نزد رشيد مـى زيـست تا كبير شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنـهـان گـرديـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ايـن هـنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از اين روى او را مختفى مى ناميدند انتهى.(39)
و زوجـه اش خـديـجه دختر على بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مادر محمد پسرش است كه مردى وجيه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات يافت.
مؤ لف گويد: از كسانى كه خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى كرده كه من على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليه السلام مى باشم و جـمـاعـتى او را (دعّى آل ابوطالب) مى گفتند و در توقيع حضرت امام حسن عسكرى عـليـه السـلام اسـت: (صاحِبُ الزَّنْجِ لَيْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَيْتِ) (40) و اصـلش از يـكـى از قـراء رى بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارج ميل داشت و تمام گناهان را شرك مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.
در ايـام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دويست و پنجاه و پنجم در حـدود بـصـره خـروج كـرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالك گرديد و جـمـاعـت (زنـگ عـ(را براى انگيزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بـصـره و اهـواز و نـواحـى اهـواز جـمـعـى بـزرگ بـودنـد و اهـل ايـن نواحى اين جماعت را مى خريدند و در املاك و ضياع و باغستان خود به خدمت ماءمور مـى سـاخـتـنـد و جـماعتى از اعراب ايشان نيز او را متابعت مى كردند و از وى افعالى ظهور يـافـت كه هيچ كس پيش از وى چنين نكرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بن مـتـوكل برادرش صلحة بن متوكل كه ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بـيـرون شـد و پيوسته به حيلت و تدبير جنگ و گريز مى كرد تا او را بكشت و مردم را از شـر او آسـوده كـرد و مـدت ايـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـارده سال و چهار ماه بود.
و او مـردى قـسـى القـلب و ذمـيـم الا فـعال بود و در سفك دماء مسلمانان و اسر نساء و كشتن زنـان و اطـفـال و غـارت كـردن امـوال خـوددارى نـكـرد. و نقل شده كه در يك واقعه در بصره سيصد هزار نفس از مردم بكشت و فتنه او بر مردم سخت عظيم بود.(41)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيه خود مكرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاريهاى اهل بصره.
از جمله فرموده:
(يا اَحْنَفُ كَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَيْشِ الَّذى لايَكوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ وَ يُثيروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ كَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(42))
سـيـد رضـى رضـى اللّه عـنـه فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه اشاره به (صاحب زنج) فرموده و معنى كلام آن حضرت آن است كه اى احنف! گويا مـى نـگـرم او را كـه با سپاهى سير مى كند كه نه گرد و غبارى و نه صدايى و نه آواز سـلاح و لگـامـى دارد بـا قـدمهاى خويشتن زمين را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است.
مؤ لف گويد: كه در اوائل ظهور صاحب زنج كه زنگيان به او پناهنده گشتند و جمعيت وى بـسـيـار گـشـت مورخين نوشته اند كه در تمامى سپاه او به غير از سه شمشير نبود. چون بـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـريـه مـعـروف به كرخ رسيد بزرگان قريه به ديدار او بـشـتـافـتـند و لوازم پذيرايى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ايشان به پاى بـرد و چـون بـامـداد شد اسبى كميت از بهرش از آن قريه هديه كردند و آن اسب را زين و لگان نبود و از هيچ كجا به دست نيامد سپس ريسمانى بر او استوار كردند و سوار شدند و هم با ريسمان از ليف دهانش بستند.
ابـن ابـى الحـديـد مـى گـويـد ايـن داسـتـان مـصـدق قول حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده:
كَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَيْشِ الَّذى لَيْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ.(43)
پس از آن حضرت به احنف، مى فرمايد:
(وَيْلٌ لِسِكَكِمُ الْعامِرَةِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتى لَها اَجْنِحَةٌ كَاَجْنِحَةِ النُّسوُرِ وَ خَراطيمُ كَخَراطيمُ الْفيلَةِ مِنْ اَولئِكَ الَّذينَ لايُنْدَبُ قَتيلُهُمْ وَ لا يُفتَقَدُ عائِبُهُمْ.)
مـى فـرمايد: اى احنف! واى بر كوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زينت و نـگـار كـرده كـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاى كـركـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـوم فـيـل از چـنـيـن گـروهى كه نه بر كشته ايشان كسى ندبه مى كند و نه گمشده ايشان را كـسـى جـسـتجو مى كند، چون كه زنگيان عبيد و غريب بودند و كسى نداشتند كه بر ايشان نـدبـه كـنـد يا از نابود شدن ايشان جايش خالى بماند، و شايد مراد از اين بالها رواشن بـاشـد يـا اخـشـاب و بـورياهايى كه بيرون عمارتها از سقفها آويزان مى كنند كه درها و ديـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاى متصل به ديوار است تا به زمين كه قير بر آنها ماليده اند و بسيار شبيه است به خرطوم فـيـل و حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السلام به اين فرمايش اشاره مى فرمايد به خراب شدن و سوختن اين عمارت در فتنه صاحب زنج.
هـمـانـا مـورخـيـن نـقـل كـرده انـد كـه در روز جـمـعـه هـفـدهـم شوال سنه دويست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بكشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پيوسته مردم را كشت و خانه ها را آتش زد تا آنكه جويها را از خون روان گشت و كوى و بازار خونگسار گرديد و كوشك و گـلستان، گورستان گرديد و خانه ها و هركجا كه رهگذر انسان يا چارپايان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت.
(وَاتَّسـَعَ الْحـَريـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ.)
پـس از ايـن قتل عام، مردم را امان دادند و گفتند هركه حاضر شود در امان است، هنگامى كه مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشير در ميان ايشان نهادند و صداى مردم به شهادت جـارى و خونشان در زمين سارى بود، كشتند هركس را كه ديدند. در بصره كه هركه مالدار بـود اول مـال او را مـى گـرفـتـنـد يـعـنـى شـكـنـجـه مـى كـردنـد او را تـا ظـاهـر كـنـد مال خود را و ناگهان او را مى كشتند و هركه فقير بود بدون فرصت در همان وقت او را مى كـشـتـنـد تـا آنـكـه نـقـل شـده كـه هـركـس از مـردم بـصـره بـه حـيـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها كه را سراها كنده بودند پنهان گـرديـده و چـون تاريكى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى كردند، و چون مـاءكـولى مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه كار خورش و خوردنى مى سـاخـتـنـد و چـون خـورشـيـد طـلوع مـى كرد به چاه غروب مى نمودند و به همين گونه مى گـذرانـيدند چندان كه از آن حيوانات نيز چيزى به جاى نماند و بر هيچ چيز دست نيافتند ايـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر كس از گرسنگى بمردى ديگران از گـوشـتـش زنـدگـى گـرفـتـى و هـركـس را قـدرت بـودى رفيق خود را بكشتى و او را بـخـوردى و چـنـان سـخـتـى كـار بـر مـردم شـدت كرد كه زنى را ديدند كه سر بر دست گـرفـتـه و مـى گـريـد از سبب آن پرسيدند گفت: مردم دور خواهرم جمع شدند تا بميرد گـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتى به من ندادند جز سرش و در اين قسمت بر من ظلم نمودند!(44)
مـؤ لف گـويـد: معلوم شد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن خطبه شريفه كه فرموده:
(فـَوَيـْلٌ لَكِ يـا بـَصـْرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَيُبْتَلى اَهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ:)
واى بـر تـو اى بـصـره! از لشـكـرى كه نقمت و شكنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سياه زنگى را چون ديگر لشكرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مركب بسيار نبود و زود بـاشـد اى بـصـره كـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، يعنى به قـتـل و قحط تباه گردند.(45) و اين كلمات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام معجزه بزرگى است.

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
818 آفلاین
ارسال‌ها : 1089
عضویت: 13 /4 /1392
محل زندگی: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://http://813658.blogfa.com/

پاسخ 10 : اولاد امام سجاد(علیه السلام) به همراه شرح حال

ذكر محمد بن زيد بن الا مام زين العابدين عليه السلام و اعقاب او
مـحـمـد بـن زيـد كـوچـكـترين فرزندان زيد شهيد است و او را در عراق اعقاب بسيار بوده، كـنـيـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلى بـسـيـار و نـبـالتـى بـه كمال داشت، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است كه (داعى كبير) آن را بـراى سـادات و عـلويـيـن نـقـل كـرده كـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتار نـمايند، و ما آن قصه را در ذكر اولاد حضرت امام حسن عليه السلام نگارش داديم به آنجا رجوع شود.
و پسرش محمد بن محمد بن زيد همان است كه در ايام ابوالسّرايا يا در سنه صد و نود و نـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـيـم طـبـاطبا مردم با وى بيعت كردند و آخرالا مر او را گـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـيـسـت سـال داشـت، ماءمون تعجب كرد از صغر سن او، با وى گفت: (كَيْفَ رَاَيْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّكَ؟) محمد گفت:
رَاَيْتُ اَمينَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ


وَ كانَ يَسيرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ
گـويـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانيد و جگرش پاره پاره شده در طـشـت مـى ريـخت و او نظر مى كرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانيد. و مـادرش فـاطـمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است.
و پسر ديگرى جعفر بن محمد بن زيد مردى عالم و فقيه و اديب و شاعر و آمر به معروف و نـاهـى از مـنـكـر بـوده در كـلاجـر نيشابور به خاك رفته، كذا فى بعض ‍ المشجّرات، و ظاهرا او است پدر احمد سكّين كه بيايد ذكرش بعد از اين.
و بـدان كـه از احـفاد محمد بن زيد است، سيد اجل وحيد عصره و فريد دهره صدرالدّين على بـن نـظام الدّين احمد بن مير محمد معصوم مدنى مشهور به سيد عليخان شيرازى جامع جميع كمالات و علوم، صاحب مؤ لفات نفيسه مانند (شرح صمديه) و (شرح صحيفه) و (سلافة) و (انوار الربيع) و (سلوة الغريب) و غير ذلك. وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شيراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزديك قبر سـيـد اجـل سـيـد مـاجـد است، پدران سيد عليخان همگى علما و فضلا و محدثين بوده اند، در كـتـاب (سـلافـة العـصـر من محاسن اءعيان العصر) در ترجمه والدش نظام الدين احمد، فرمود:
(اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّةَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّى اِنـْتـهـِىَ اِلى اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ كـَفـى شـاهـِدا عـَلى هـذا الْمـَرامـِ قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْكِرامِ لَيْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدينَةِ الْعِلْمِ.(46))
و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادى عشر غياث الدّين منصور دشتكى كه قاضى نوراللّه در (مجالس) در ترجمه او فرموده: خاتم الحكماء و غوث العلماء الا مير غياث الدّين منصور شيرازى آنكه ارسطو و افلاطون بلكه حكماى دهر و قرون اگر در زمـان آن قـبـله اهل ايمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلك مستفيدان و ملازمان مجلس عاليش نمودندى انتهى.(47)
گـويند در بيست سالگى از ضبط علوم فارغ گرديده و در چهارده سالگى داعيه مناظره با علامه دوانى در خود ديده، در سنه نهصد و سى و شش كه زمان سلطنت در كفّ با كفايت شـاه طـهـماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسيد ملقب به صدر صدور ممالك گرديد، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدين محقق كركى از عراق عرب به تـبريز آمد و از جانب سلطان نهايت احترام مى ديد به امير غياث الّين مذكور در طريقه محبت مـسـلوك فـرمـود. گـويـند كه اين دو بزرگوار با هم قرار دادند كه در يك هفته جناب محقق (كـتـاب شـرح تـجـريـد) را نزد مير بخواند و در هفته ديگر جناب مير (كتاب قـواعـد) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـايـد. مـدتـى بـر ايـن مـنـوال گذشت تا آنكه مفسدين سخنى چينى كردند و مابين اين دو بزگوار را به هم زدند، پـس جـنـاب مـيـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـيـراز نمود و در سنه نهصد و چـهـل و هـشت به رحمت ايزدى پيوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاك رفت، و آن جـنـاب را مـنـصـنـفـات بسيار است كه ذكرش در اينجا مهم نيست و والد ماجدش سيد الحكماء و المدقّقين ابوالمعالى صدرالّين محمد بن ابراهيم است كه معروف به صدرالدّين كبير كه قـاضـى نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده: آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومين عليهم السلام همگى حافظ احاديث و حامل علوم شرعيه بوده اند انتهى.(48) از مـاءثـر او، مـدرسـه رفـيـعـه منصوريه است در شيراز، در سنه نهصد و سه از دنيا رحلت بفرمود.
و از جـمـله اجـداد ايـشان است نصرالدّين ابوجعفر احمد سكّين كه مقرب به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بوده و آن حضرت (فقه الرضا) را به خط مبارك خويش براى او نـوشـتـه و آن كـتـاب شـريـف در جـمـله كتب سيد عليخان در بلاد مكه معظمه بوده چنانكه صاحب رياض فرموده، و سيد صدرالدّين محمّد مذكور فرموده:
(ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّكين جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا عليه السلام مِنْ لَدُنْ كَانَ بِالْمَدينَةِ اِلى اَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنينَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ يَرْوى عَنِ الاِمامِ الرِّضا عليه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَيْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لايُشْرِكُنى فيهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَ بِذلِكَ وَ الْحَمْدُللّهِ.)

جمعه 11 مرداد 1392 - 10:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :