ورود به انجمن
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
اطلاعات اضاقي پست ها
پيام ما: اولين نيستيم ولي بهترين خواهيم بود.
تعداد بازديد 282
نويسنده پيام
818 آفلاين
ارسال‌ها : 1089
عضويت: 13 /4 /1392
محل زندگي: شیراز
تشکرها : 465
تشکر شده : 141
وب من : http://813658.blogfa.com/
و در آن چند خبر است:

اول ـ در كظم غيظ آن حضرت است:
شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه مردى از اهل بيت حضرت امام زين العابدين عليه السلام نـزد آن حـضـرت آمـد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چيزى نفرمود، پـس چـون آن مـرد بـرفـت بـا اهـل مجلس خود، فرمود كه شنيديد آنچه را ك اين شخص گفت الحال دوست دارم كه با من بياييد برويم نزد او تا بشنويد جواب مرا از دشنام او، گفتند مـى آيـيـم و مـا دوسـت مـى داشـتـيـم كـه جـواب او را مـى دادى، پـس حـضرت نَعْلَيْن خود را برگرفت و حركت فرمود و مى خواند:
(وَ الْكاظِمينَ الْغِيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ) (1)
رواى گـفـت: از خـوانـدن آن حضرت اين آيه شريفه را دانستم كه بد به او نخواهد گفت، پـس آمـد تـا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگوييد كه على بن الحسين است. چـون آن شـخـص شـنـيـد كه آن حضرت آمده است بيرون آمد مهيا براى شرّ، و شك نداشت كه آمـدن آن حضرت براى آن است كه مكافات كند بعض ‍ جسارتهاى او را. حضرت چون ديد او را فـرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنين و چنين گفتى، پس هرگاه آنچه گفتى از بـدى در مـن اسـت از خـدا مـى خـواهـم كـه بـيـامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نيست حق تعالى بيامرزد تو را.
راوى گفت: آن مرد كه چنين شنيد ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت: آنچه من گفتم در تـو نـيـسـت و مـن بـه ايـن بديها سزاوارترم، راوى حديث گفت كه آن مرد حسن بن حسن ـ رحمه اللّه ـ بوده.(2)


دوم ـ صـاحـب (كـشف الغمّه) نقل كرده كه روزى آن حضرت از مسجد بيرون آمده بود مردى ملاقات كرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب، غلامان آن حضرت خواستند به او صـدمـتـى بـرسـانـنـد، فـرمـود: او را بـه حـال خود گذاريد! پس ‍ رو كرد به آن مرد و فرمود:
(مـا سـُتـِرَ عـَنْكَ مِنْ اَمْرنا اَكْثَرُ)؛ آنچه از كارهاى ما از تو پوشيده است بيشتر اسـت از آنـكـه تو بدانى و بگويى. پس از آن فرمود: آيا تو را حاجتى مى باشد كه در انـجـام آن تـو را اعـانـت كنيم؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت كسائى سياه مربع بر دوش داشـتـند نزد او افكندند و امر فرمودند كه هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقـت آن مـرد آن حـضـرت را مـى ديـد و مـى گـفـت: گـواهـى مـى دهـم كـه تـو از اولاد رسول خدايى صلى اللّه عليه و آله و سلم.(3)


سوم ـ و نيز روايت كرده كه وقتى جماعتى ميهمان آن حضرت بودند يك تن از خدام بشتافت و كبابى از تنور بيرون آورده با سيخ به حضور مبارك آورد، سيخ كباب از دست او افتاد بـر سـر كـودكـى از آن حـضـرت كـه در زيـر نـردبـان بود او را هلاك كرد. آن غلام سخت مـضطرب و متحير ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو اين كار را بـه عـمـد نـكـردى، پـس امـر فرمود كه آن كودك را تجهيز كرده و دفن نمودند.(4)


چـهـارم ـ در كـتـب معتبره نقل شده كه آن حضرت وقتى مملوك خود را دو مرتبه خواند او جواب نـداد و چـون در مـرتـبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرك من! آيا صداى مرا نشيندى؟ عرض كرد: شنيدم، فرمود: پس چه شد تو را كه جواب مرا ندادى؟ عرض كرد: چون از تو ايمن بودم! فرمود:(اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَ مَْملُوكى يَاءمَنُنى)؛ حمد خداى را كه مملوك مرا از من ايمن گردانيد.(5)


پـنـجـم ـ نـيز روايت شده كه در هر ماهى آن حضرت كنيزان خود را مى خواند و مى فرمود من پـيـر شـده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر يك از شما خواسته باشد او را به شـوى دهـم و اگـر خـواهـد بـه فـروش آوردم و اگـر خـواهد آزادش ‍ فرمايم، چون يكى از ايـشـان عـرض مـى كـرد، نخواهم، حضرت سه دفعه مى گفت خداوندا گواه باش، و اگر يـكـى خاموش مى ماند به زنان خويش مى فرمود از وى بپرسيد تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود.(6)


شـشـم ـ شـيـخ صـدوق از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام روايـت كرده كه حضرت امام زين العـابـديـن عليه السلام سفر نمى كرد مگر با جماعتى كه نشناسند او را و شرط مى كرد بـر ايـشـان كـه خـدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد كه وقـتـى با قومى سفر كرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت: آيا مى دانيد كـيست اين مرد كه همسفر شما است؟ گفتند: نه، گفت: اين بزرگوار على بن الحسين عليه السـلام اسـت! رفـقـا كـه ايـن شـنـيدند به يك دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مباركش ببوسيدند و عرض كردند: يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده مى فـرمـودى كـه مـا را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست يا زبان ما جسارتى مى رفت آيا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاك نمى گشتيم! چه چيز شما را بر اين كار بداشت؟ فرمود: من وقـتـى سـفـر كـردم بـا جـمـاعـتـى كـه مـرا مـى شـنـاخـتـنـد ايـشـان بـراى خـشـنـودى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زيـاده از آنـچـه مـن مستحق بودم با من عطوفت و مـهربانى كردند از اين روى ترسيدم كه شما نيز با من همان رفتار نماييد، پس پوشيده داشتن امر خود را دوست تر داشتم.(7)


هـفـتـم ـ و نـيـز از آن حـضـرت روايـت كـرده كـه در مـديـنـه مـردى بـطـّال بـود كـه بـه هزل و مزاح خود مردم مدينه را به خنده مى آورد، وقتى گفت: اين مرد يعنى على بن الحسين عليه السلام مرا درمانده و عاجز گردانيده و هيچ نتوانستم وى را به خـنـده افـكـنـم. تـا آنـكـه وقـتـى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش ‍ بـودنـد پـس آن مـرد بـطـّال آمـد و رداى آن حـضـرت را از در هزل و مزاح از دوش ‍ مباركش كشيد و برفت، آن حضرت به هيچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مـرد رفـتند و رداى مبارك را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مباركش افكندند. حـضـرت فـرمـود: كـى بـود ايـن مـرد؟ عـرض كـردنـد: مـردى بطّال است كه اهل مدينه را از كار و كردار خود مى خنداند.
فرمود به او بگوييد اِنَّ للّه يَومَا يَخْسِرَ فيهِ الْمُبْطِلُونَ؛ يعنى خداى را روزيست كه در آن روز آنانكه عمر خود را به بطالت گذرانيده اند زيان مى برند.


هشتم ـ شيخ صدوق در كتاب (خصال) از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم حضرت على بن الحسين عليه السلام در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گزارد چنانكه اميرالمؤ منين عليه السلام نيز چنين بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو ركعت نماز مى گذارد، و هنگامى كه به نماز مى ايستاد رنـگ مـبـاركـش مـتـغـيـر مـى گـشـت و حـالش نـزد خـداونـد جـليـل مـانـنـد بـنـدگان ذليل بود و اعضاى شريفش از خوف خدا مى لرزيد و نمازش نماز مودع بود يعنى مانند آنكه مى داند اين نماز آخر او است و بعد از آن ديگر نماز ممكن نخواهد بود او را.
و روزى در نماز ايستاده بود كه ردا از يك طرف دوش مباركش ساقط شد حضرت اعتنا نكرد و آن را درسـت نـفـرمـوده تـا نـمـازش تـمـام شـد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التـفاتى به ردا پرسيد، فرمود: واى بر تو باد! آيا مى دانى نزد كى ايستاده بودم و بـا كـه تـكـلم مـى كـردم؟ هـمـانـا قـبـول نـمـى شـود از نـمـاز بـنـده مـگـر آنـچـه كـه دل او بـا او هـمـراه باشد و به جاى ديگر نپردازد، آن مرد عرض كرد: پس ما هلاك شديم، يـعنى از جهت اين نمازهاى بى حضور قلب كه به جا مى آوريم، فرمود: نه چنين است، حق تعالى تدارك خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله.
آن حضرت را حالت چنان بود كه در شبهاى تار انبانى بر دوش مى كشيد كه در آن كيسه هـاى دنـانـيـر و دراهـم بـود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود كه طعام يا هيزم بر دوش بـر مـى داشـت و بـه خـانـه هاى محتاجين مى برد و آنها نمى دانستند كه پرستارشان كـيـست؛ تا زمانى كه آن حضرت از دنيا رحلت فرمود و آن عطايا و احسانها از ايشان مفقود شـد، دانستند كه آن شخص حضرت امام زين العابدين عليه السلام بوده و هنگامى كه جسد نـازنـيـنـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه كـردنـد و بـر مـغـسـل نـهـادنـد بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام كه بر دوش كشيده بود براى فقرا و ارامل و ايتام، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خـانـه بـيـرون رفـت. سـائلى بـه رداى آن حـضـرت كه از خز بود چسبيد و از دوش آن حـضـرت بـرداشـتـه شـد آن بـزرگـوار اعـتـنا به آن نكرد و از او درگذشت و بگذشت. و حال آن حضرت چنان بود كه جامه خز براى زمستان خود مى خريد چون تابستان مى شد آن را مـى فـروخـت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود كه آن جناب نظر فرمود به جمعى كه از مردم سؤ ال مى كردند، فرمود به ايشان كه واى بر شما از غير خدا سؤ ال مـى كـنـيـد در مـثـل چـنـيـن روزى كـه رحـمـت واسـعـه الهـى بـه مـرتـبـه اى بـر مـردم نازل است كه اگر از خدا سؤ ال كنند در باب سعادت اطفالى كه در شكم مادران مى باشند هـر آيـنـه اميد است كه اجابت شود. و از اخلاق شريفه آن حضرت بود كه با مادر خود طعام مـيـل نـمـى فـرمود، به آن حضرت عرض كردند كه شما از تمام مردم در بِرّ به والدين و صـله رحـم سـبـقـت فـرمـوده ايـد جـهـت چـيـسـت كـه بـا مـادر خـود طـعـام ميل نمى فرماييد؟ فرمود كه خوشم نمى آيد كه دستم پيشى گيرد بر آن لقمه كه مادرم به آن توجه كرده و آن را براى خود اراده كرده!
روزى شـخـصـى بـه آن جـنـاب عـرض كـرد كـه يـابـن رسول اللّه! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى بـرم بـه تـو از آنـكـه مـردم مـرا بـه جـهـت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته بـاشـى، و آن حـضرت را ناقه اى بود كه بيست حج بر آن گذاشته بود و يك تازيانه بـر آن نـزده بـود، هنگامى كه آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاك پنهان كردند تا درندگان جثّه او را نخورند.
روزى از يـكـى از كـنـيـزان آن جـنـاب پـرسـيـدنـد كـه از حـال آقـاى خـود بـراى مـا نـقـل كـن گـفـت: مـخـتـصـر بـگـويـم يـا مـُطـَوَّل؟ گـفـتـند: مختصر بگو، هيچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نكردم براى آنكه روزه بـود، و هـيـچ شـبى براى او رختخواب پهن نكردم از جهت آنكه براى خدا شب زنده دار بود.
روزى آن حـضـرت بـه جـمـاعـتـى گـذشـتـنـد كـه بـه غـيـبـت آن حـضـرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ايشان ايستاد و فرمود: اگر راست مى گوييد در اين عيبها كه براى من ذكر مى كنيد خدا مرا بيامرزد و اگر دروغ مى گوييد خدا شما را بيامرزد.
و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى آمد و مى فرمود:
(مَرْحَبَا بِوَصَيّةِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ)
آنـگـاه مـى فـرمـود: بـه درسـتـى كـه طـالب عـلم وقـتـى كـه از منزل خويش بيرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هيچ تر و خشكى از زمين مگر اينكه تا هفتم زمين از براى او تسبيح مى كنند.
و آن حـضرت كفالت مى نمود صد خانواده از فقراء مدينه را و دوست مى داشت كه يتيمان و مـردمـان نـابينا و اشخاص عاجز و زمين گير و مساكين كه براى معيشت خود تدبيرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خويش به ايشان طعام مرحمت مى فـرمـود و هر كدام از ايشان صاحب عيال بودند براى آنها نيز طعام روانه مى فرمود و هيچ طعامى ميل نمى فرمود مگر آنكه مثل آن را تصدق مى فرمود.
در هـر سـال هـفت ثفنه، يعنى برآمدگى و پينه از مواضع سجده آن جناب از كثرت نماز و سـجـده آن بـزرگـوار سـاقـط مـى شـد و آنـها را جمع مى نمود تا وقتى كه از دنيا رحلت فـرمـود بـا آن جـنـاب دفـن كـردنـد. و هـمـانـا بـر پـدر بـزرگـوار خـود بـيـسـت سـال گـريـسـت، و در پـيـش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنكه گريست تا آنكه وقتى يـكـى از غـلامـانـش عـرض كـرد كـه اى آقاى من! وقت آن نشد كه اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! يعقوب پيغبر عليه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى يكى از آنـهـا را از او پـنـهـان كرد آنقدر بر او گريست تا چشماش از كثرت گريه سفيد شد و از بـسـيـارى حـزن و انـدوه بـر پـسـرش مـوهـاى سـرش سـفـيـد گـشـت و قـدش ‍ خـمـيـده شد و حال آنكه فرزندش در دنيا زنده بود و من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نـفـر از اهل بيت خود را كه شهيد گشته بودند و جسدهاى نازنين ايشان بر زمين افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(8)


نـهـم ـ روايـت شده كه چون تاريكى شب دامن بگسترانيدى و چشمها به خواب شدى حضرت امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام در مـنـزل خـود بـه پـا شـدى و آنـچـه از قـوت اهل خانه زياده آمده بود در انبانى كرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقراء مدينه رو نـهـادى در حـالتـى كه صورت مباركش را پوشيده بود بر ايشان قسمت مى فرمود و بسا كه فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مباركش ايستاده بودند و چون آن حضرت را مى ديدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند كه صاحب انبان رسيد.(9)


دهم ـ از (دعوات راوندى) نقل است كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پـدرم عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السلام فرمود: وقتى مرض شديدى مرا عارض شد، پدرم فـرمود: به چه مايل هستى؟ گفتم: ميل دارم كه چنان باشم كه اختيار نكنم چيزى را بر آن چيزى كه حق تعالى براى من مقرر داشته و اختيار فرموده.
(فـَقـالَ لى: اَحـْسـَنـْتَ ضـاهـَيـْتَ اِبـْراهـيـمَ الْخـَليـلَ عـليـه السـلام حـَيـْثُ قـالَ جـَبـْرَئيل عليه السلام: هَلْ مِنْ حاجَةٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ؛)
يـعـنـى پـدرم فـرمـود: نـيـكـو گـفـتـى شـبـيـه بـه ابـراهـيـم خـليل عليه السلام شدى هنگامى كه جبرئيل گفت آيا حاجتى دارى؟ فرمود: تحكم نمى كنم بر رب خود بلكه خدا كافى است و نيكو وكيلى است.(10)


يـازدهـم ـ ابـن اثـيـر در (كـامـل التـواريـخ) نـقـل كـرده كـه چـون اهـل مـديـنـه بـيـعـت يـزيـد را شـكـسـتـد و عـامـل يـزيـد و بـنـى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخـواسـت نـمـود كـه عـيـال خـود را نـزد او گـذارد تـا آنـكـه از آسـيـب اهـل مـديـنـه مـحفوظ بماند، ابن عمر قبول نكرد مروان خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السلام رسيد و استدعا كرد كه حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد كه در سايه عطوفت آن جـناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عايشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسين عليه السلام آن جناب به جهت صيانت آنها ايشان را با حرم خود از مدينه بيرون برد به ينبع، و به قولى حرم مروان را بـه طـائف روانـه فرمود و همراه كرد با ايشان پسر گرامى خود عبداللّه را.(11)


دوازدهـم ـ از (ربـيـع الا بـرار) زمـخـشـرى نـقـل اسـت كـه چـون يـزيـدبـن مـعـاويـه بـه جـهـت قـتـل و غـارت اهـل مـديـنـه مُسْلِم بن عُقْبَه را به مدينه فرستاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام كـفـالت فرمود چهارصد زن كشيرالاَوْلاد را با عيال و حشم آنها و ايشان را جزء عيالات خود نـمـود، خـورش و خـوردنـى و نـفقه داد تا لشكر ابن عُقْبَه از مدينه بيرون شدند يكى از آنـان گـفـت: بـه خدا قسم كه من در كنار پدر و مادرم چنين زندگانى به خوشى و آرامشى نكرده بودم كه در سايه عطوفت اين شريف نمودم.(12)
---------------------------------
1-سوره آل عمران (3)، آيه 134.
2-(ارشاد) شيخ مفيد، 2/145 ـ 146.
3-ترجمه (كشف الغمّة) 2/296.
4-همان ماءخذ، به اختصار آمده.
5-(ارشاد) شيخ مفيد، 2/147.
6-(مناقب) ابن شهر آشوب 4/176، تحقيق: دكتر بقاعى.
7-(عيون الا خبار الرضا عليه السلام) شيخ صدوق 2/145، طوس، قم.
8-(خصال) شيخ صدوق، ص 517 ـ 519، حديث چهارم.
9-(حلية الاولياء) 3/133.
10-(دعوات راوندى) ص 168.
11-(تاريخ ابن اثير) 4/113.
12-(ربيع الابرار) 1/352، اءعلمى، بيروت.
-----------------------------
منبع:
کتاب منتهی الاآمال مرحوم شيخ عباس قمي

جمعه 11 مرداد 1392 - 00:36
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
ارسال پاسخ
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :